دقت کن ....
کسی که روی تو غیرت نداره
روشنفکر نیست
تو براش مهم نیستی ....
پـســـــر ڪـہ כل مے بـنــכہ
פــســـوכ مـیـشـــہ
غـیــرتــے مـیـشـــہ
تــنــــכ مـیـشــــہ
פֿـشـלּ مـیـشــــہ
بـכ اפֿـلاق مـیـشــــہ
بـچـــہ مـیـشــــہ
گـیـــر مـیـــכہ
چـوלּ تـعـصـبـــــــ כارہ
چـوלּ مــَـرכہ
سـפֿــتــــــ تــر مـیـشـــہ از سـنـگــــــ
כلـش مـیـشـــہ כریــــــا
غـرورش مـیـشـــہ آسـمــوלּ
نــازڪـــ تــر مـیـشـــہ از گــُـل
פــسـش مـیـشـــہ פֿــورشـیـــــכ
مـیـجـنـگــــہ تــا بـــہ כسـتـــــ بـیـــارہ
امــا وقـتــے بـــہ כسـتـتـــــ اورכ
مـیـشـے نــامــوســش
ازش ثــروتــشـــو بـگـیـــــــر
ازش غــرورشــو بـگـیـــــــر
ازش هــوسـشــو بـگـیـــــــر
اصـلا هـمـــہ כنـیـــاشــو بـگـیـــــــر
امــا نــامـوسـشــو نـگـیـــر ڪـہ بـــہ פֿـاڪــ سـیــاہ مـیـشـیـنــــہ
بـے صــכا گـریـــــہ مــیــڪــنــــہ
آروܢܢ هـق هـق مــیــڪــنــــہ
جـورے ڪـہ فـقــط פֿــوכش و פֿــכآش مـیــشـنــوלּ
امــاלּ از روزے ڪـہ سـیــگــــــآرشــو بــآ گـریــــہ بــڪـشــــہ
سـلآمــتـــے هـمــــہ مــــــرכآآآآآآ
. . . . . . . . . . . . . . . .
مـــــرכآے عــآشــــــق
مـــــرכآے بـــآغـیــرتـــــــــ
نــَـر ڪـہ زیـــآכہ امــآ مــــــرכ ڪــمـــہ !!!
ღ سـلآمـتـیـشـــوלּ ღ
نگران نباش ، حال من خوب است ، بزرگ شده ام
دیگر آنقدر کوچک نیستم که در دلتنگی هایم گم شوم
آموخته ام که این فاصله ی کوتاهِ بین لبخند و اشک نامش زندگیست
آموخته ام که دیگر دلم برای نبودنت تنگ نشود
راستی ، بهتر از قبل دروغ می گویم…
“حال من خوب است” ، خوبِ خوب…
ﺗَﻪ ﺍُﺗُﻮﺑﻮﺱ، ﺁﻥ ﺻَﻨﺪَﻟﯽ ﺁﺧَﺮ، ﮐِﻨﺎﺭِ ﺷﯿﺸﻪ
ﺑِﻬﺘَﺮﯾﻦ ﺟﺎﯼِ ﺩُﻧﯿﺎﺳﺖ
ﺑَﺮﺍﯼ ﺁﻧﮑﻪ ﻣُﭽﺎﻟﻪ ﺷَﻮﯼ ﺩَﺭ ﺧُﻮﺩَﺕ
ﺳَﺮَﺕ ﺭﺍ ﺑِﭽَﺴﺒﺎﻧﯽ ﺑﻪ ﺷﯿﺸﻪ ﻭ
ﺯُﻝ ﺑِﺰَﻧﯽ ﺑﻪ ﯾِﮏ ﺟﺎﯼِ ﺩﻭﺭ
ﻭ ﻓِﮑﺮ ﮐُﻨﯽ ﺑﻪ ﭼﯿﺰﻫﺎﯾﯽ ﮐﻪ ﺩﻭﺳﺖ ﺩﺍﺭﯼ ...
ﻭ ﻓﮑﺮ ﮐﻨﯽ ﺑﻪ ﺧﺎﻃﺮﺍﺗﯽ ﮐﻪ ﺁﺯﺍﺭَﺕ ﻣﯿﺪَﻫَﺪ ...
ﻭ ﮔﺎﻫﯽ ﭼِﺸﻤﻬﺎﯾَﺖ ﺧﯿﺲ ﺷَﻮﺩ، ﺍَﺯﺣُﻀُﻮﺭِ ﭘُﺮ ﺭَﻧﮓِ
ﯾِﮏ ﺧﯿﺎﻝ
ﻭ ﯾﺎﺩَﺕ ﺑِﺮَﻭَﺩ ﻣَﻘﺼَﺪَﺕ ﮐُﺠﺎﺳﺖ
ﻭ ﺩِﻟَﺖ ﺑِﺨﻮﺍﻫﺪ ﮐﻪ ﺩُﻧﯿﺎ ﺑﻪ ﺍﻧﺪﺍﺯﮤ ﻫَﻤﯿﻦ ﮔﻮﺷﻪ ﯼ
ﺍُﺗﻮﺑﻮﺱ
ﮐُﻮﭼَﮏ ﺷَﻮَﺩ ... ﻭَ ﺩِﻧﺞ ﻭ ﺗَﻨﻬﺎ ...
ﻭ ﺁﻩ ﺑِﮑِﺸﯽ ﺍﺯ ﯾﺎﺩﺁﻭَﺭﯼ ﺣِﻤﺎﻗَﺖ ﻫﺎﯼِ ﻋﺎﺷِﻘﺎﻧﻪ ﺍﺕ ...
ﺷﯿﺸﻪ ﺑُﺨﺎﺭ ﺑِﮕﯿﺮَﺩ ﻭَ
ﺗﻮ ﺑﺎ ﺍَﻧﮕُﺸﺖ ﺑِﻨِﻮﯾﺴﯽ " ﺁﯾَﻨﺪﻩ "
ﻭ ﺩِﻟَﺖ ﺑِﮕﯿﺮَﺩ ﺍَﺯ ﺗَﺼَﻮﺭَﺵ ...
ﻭ ﺩﯾﮕﺮ ﭼِﺸﻤﻬﺎﯾَﺖ ﺭﺍ ﺑِﺒَﻨﺪﯼ
ﻭ ﺗﺎ ﺁﺧَﺮﯾﻦ ﺍﯾﺴﺘﮕﺎﻩ ﺩَﺭﺧُﻮﺩَﺕ ﮔِﺮﯾﻪ ﮐُﻨﯽ
روی دست زندانی خالکوبی شده بود :
" به سلامتی همه فروشنده ها "
پرسیدم :یعنی چه؟؟
گفت : رفیقم منو فروخت...!!
در مـن یک تیمارستان وجود دارد . .
یک تیمارستان با هفتاد تختخواب . .
هفتاد تختخواب با هفتاد دیوانه . . .
و سخت ترین کارِ دنیا را من میکنم، زمـانی که از من میپرسند: خوبی !؟
و من بــاید یک تیـمارستانِ هفـتــاد تختخوابی را آرام کنم
و بـا متـانت صادقانه ای بگویـم: " خوبــم "
دلم ﯾﮏ تصادف ﻣﯿﺨﻮﺍﻫﺪ ، ﭘﺮ ﺳﺮﻭﺻﺪﺍ...ﻫﻤﻪ ﺑﺎﺷﻨﺪﻫﻤﻪ ﻯ ﺁﻥ ﮐﺴﺎﻧﻰ ﮐﻪ ﺭﻓﺘﻨﻢ ﺭﺍ ﺁﺭﺯﻭ ﻣﯿﮑﺮﺩﻧﺪ!ﻭ ﮐﺎﺭ ﺍﺯ ﮐﺎﺭ ﺑﮕﺬﺭﺩ....!ﺁﺭﺯﻭ ﻫﺎﻯ ﻣﻦ ﮐﻪ ﺑﺮﺁﻭﺭﺩﻩ ﻧﺸﺪ!ﺷﺎﯾﺪ ﺑﺎ ﺭﻓﺘﻨﻢ ﺁﻧﻬﺎ ﺑﻪ ﺁﺭﺯﻭﯾﺸﺎﻥ ﺑﺮﺳﻨﺪ!
گاهی نه گریه آرامت می کند و نه خنده! نه فریاد آرامت می کند و نه سکوت! آنجاست که با چشمانی خیس رو به آسمان میکنی و میگویی : خدایا!من فقط تورو دارم !!!
میبخشمت
به اون کسی که میپرستی میدمت
میرم با این که مهربون ندیدمت
با این که میکشه منو ندیدنت ........
میبخشمت
تورو با بغض و گریه ساده میکنم
تو یادگاریات خلاصه میکنم
میرم که با خیالت عاشقی کنم .............
من ازتو معذرت میخام
اگه ازم بدی دیدی
من از تو معذرت میخام که باز چشماتو تر کردم
من از تو معذرت میخام که دیگه برنمیگردم
تـــابـــــ تـــابـــــ عـبــاســے یــــاכش بـــפֿـــیــــــر اوלּ بــــازے
هـــر بـــار قــســـܢܢ مــیــــכاכܢܢ פֿــــــכا مــنـــــو نــنـــכازے
امـــــا פــــالا
تـــابـــــ تـــابـــــ عـبـــاســے פֿــــــכا פֿــسـتــــܢܢ از بــــازے
כنــیـــا چـقــــכ تــابــــܢܢ כاכ ڪـاشـڪــے مــنـــو بــنـــכازے
بسلامتی مردی که به زنش میگه: سرتو رو بالشت نزار به غیرت سینم برمیخوره...! ................................................................ ツحس خوب یعنیツ داد بزنی : بوس میخوااااااام بگه : نمییییدم بگی : غلط کردی مگ دست تو ... زود بوس !!!! بگه : نمیخوام لب خودمه بوس نمیدم بگی : عشششقم !!!!! بگه : نه یکم با حالت معصومانه نگاش کنی بگه : کوفت اونجوری نگام نکن از بوس خبری نیس !! محکم بغلش کنی و به زور بوسش کنی و بگی وقتی میگم بوس بده یعنی بوس بده لوووس با عصبانیت بگه :لوس عمته ولم کن بگی :من عاشق همین قهر کردناتم عشق خودمی تو :)) ................................................................ خیس میشوم از خیالت بی آنکه پیراهنم بوی نم تو را به خود بگیرد ! ! ! چه سخت است از دست دادن چیزی که روزی تمام دارایی ات بود . . .
گفــــــــــتم دوستت دارم
گفت چند تا؟؟؟؟؟
دستامو بالا اوردم و همه ی انگشتامو نشونش دادم
اما اون به کف دستم که خالی بود نگاه کرد
لیلی زیر درخت انار نشست.
درخت انار عاشق شد.گل داد سرخ سرخ.
گلها انار شد داغ داغ.هر اناری هزار تا دانه داشت.
دانه ها عاشق بودند.دانه ها توی انار جا نمی شدند.
انار کوچک بود.دانه ها ترکیدند.انار ترک برداشت.
خون انار روی دست لیلی چکید.
لیلی انار ترک خورده را از شاخه چید.مجنون به لیلی اش رسید.
خدا گفت : راز رسیدن فقط همین بود.
کافی است انار دلت ترک بخورد.
باز باران بی ترانه ..می خورد بر بام خانه..
خانه ام کو؟ خانه ات کو؟ آن دل دیوانه ات کو؟
روزهای کودکی کو؟ فصل خوب سادگی کو؟
... ...
یادت آید روز باران گردش یک روز دیرین؟
پس چه شد دیگر? کجا رفت؟
خاطرات خوب و رنگین در پس آن کوی بن بست در دل تو? آرزو هست؟
کودک خوشحال دیروز غرق در غمهای امروز
یاد باران رفته از یاد ، آرزوها رفته بر باد
باز باران؟ باز باران میخورد بر بام خانه بی ترانه؟
بی بهانه شایدم؟ گم کرده خانه !
سلامتیه دختری که شب عروسی عشقش رفت دم درتالار نشست اماعروسی روبهم نریخت صبرکردتا"داماد"بیادبیرون "داماد"اومد...همه بهش هدیه میدادن دختر هم رفت هدیشوداد "داماد "گفت این چیه؟؟؟؟ دختر گفت: "این همون قرآنیه که بهش قسم خوردی مال من باشی..."
یه روز میشه زنگ میزنن بهت...
میترســـــــــــم ...........
از اینـــــــکه روزی............
یه جایــــی........
من و تــــو........
خیلی دور از هم شــــب و روز در آغـــوش یه غریبـــه،
بــــــی قرار هم باشیـــم و بعد از هر بار هم آغــــوشــی
به یاد آغــــوش هـــــم بــی صدا گریــه کنیــــــــم...
مـــیـــتـــــــرســـــــــــــم...
فراموش خواهى شد…
کنارخیابان ایستاده بودم باخودم به مدل های ماشین هاوگرفتاریام فکرمیکردم. امبولانسی ازکنارم ردشد که روش نوشته بود فکرش رانکن اخرش مسافرخودمی.......
یک روز بعد از ظهر وقتی اسمیت داشت از سرکار به خانه باز میگشت، سر
راه زن مسنی را دید که ماشینش خراب شده و ترسان در برف ایستاده. اسمیت از
ماشین پیاده شد و خودش را معرفی کرد و گفت من آمدهام کمکتان کنم. زن گفت
صدها ماشین از روبروی من رد شدند، اما کسی نایستاد، این واقعاً لطف شماست.
وقتی اسمیت لاستیک را عوض کرد و درب صندوق عقب را بست که آماده رفتن شود، زن پرسید: من چقدر باید بپردازم؟
اسمیت
پاسخ داد: شما هیچ بدهی به من ندارید. من هم در چنین شرایطی بودهام؛ روزی
شخصی پس از اینکه به من کمک کرد، گفت اگر واقعاً میخواهی بدهیات را
بپردازی، باید نگذاری زنجیر عشق به تو ختم شود.
چند مایل جلوتر، زن
کافه کوچکی را دید و داخل شد تا چیزی میل کند و بعد به راهش ادامه دهد؛ اما
نتوانست بیتوجه از لبخند شیرین زن پیشخدمت باردار بگذرد، او داستان زندگی
پیشخدمت را نمی دانست و احتمالاً هرگز نخواهد فهمید، وقتی پیشخدمت برگشت
تا بقیه صد دلار را بیاورد، زن بیرون رفته بود، درحالیکه روی دستمال سفره
یادداشتی گذاشته بود.
وقتی پیشخدمت نوشته را خواند اشک در چشمانش
حلقه زد؛ در یادداشت نوشته بود : شما هیچ بدهی به من ندارید. من هم در این
موقعیت بودهام؛ یک نفر به من کمک کرد و گفت اگر میخواهی بدهیات را به من
بپردازی، نباید بگذاری زنجیر عشق به تو ختم شود.. همان شب وقتی زن پیشخدمت
به خانه برگشت، درحالیکه به ماجرای پیش آمده فکر میکرد به شوهرش گفت:
دوستت دارم اسمیت! همه چیز داره درست میشه!!